سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

ارتباط خاص یک مادر شهید با فرزندش

آقا از من سوال کرد: من را می شناسی؟ گفتم: نه، گفتند: من پیغمبرم. وقتی این را گفتند گریه من شدت گرفت، گفتم: آقا دلم تنگ است، من سعیدم را از دست دادم. ایشان گفتند: سعید تو که زنده است، پیش من…

به گزارش شهدای ایران؛ بارها و بارها از رابطه خاص مادران شهدا با فرزاندشان شنیده بودم اما آشنایی با مادر شهید سعید پایروند این یقین را برای من دوباره گوشزد کرد که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.

صبح راهی منزل مادر شهید پایروند شدم. در بدو ورود تابلویی توجهم را جلب کرد. در آن تابلو عکس هایی از سعید از ولادت تا شهادت همراه با قسمت هایی از وصیت نامه شهید دیده می شد که با سلیقه زیبای مادر سعید گلچین شده بود. مادر شهید پایروند در بیان خاطراتی از پسر شهیدش گفته است:

4 فرزند دارم و سعید اولین فرزند من بود. 15 ساله بود و سال دوم دبیرستان. از اینکه به جبهه برود راضی بودم چون خودم بسیجی بودم .سه ماه تابستان 64 را برای آموزش نظامی به دزفول رفت. 20 مهر برگشت و در کلاسهای درسش حاضر شد. بهمن ماه بود که از من و پدرش اجازه خواست تا برای عملیات والفجر 8 به اهواز برود و 12 بهمن ماه اعزام شد و 24 بهمن به شهادت رسید.

بچه که بود با خانواده برای مسافرت به آبادان رفتیم. تازه هفت ساله شده بود و آن موقع کیف سامسونت مد بود. سعید دوست داشت مهندس شود کیف را برایش خریدم هنوز آن را دارم. سعید خیلی خوب بود، بذله گو و شوخ طبع بود. مثل یک دختر در منزل به من کمک می کرد. ظرف می شست. خواهر ها و برادر کوچکش را مواظبت می کرد. همراهم بود، مثل برادر. اخلاقش زبانزد فامیل بود. همه یک جور دیگر دوستش داشتند . هشت ساله بود که سفری به لاهیجان داشتیم ، سعید با بچه ها سوار تاب شده بود که از روی تاب افتاد و پیشانیش به کنار تاب خورد و شکست، خیلی گریه کردم، از پیشانیش خون می آمد.

در والفجر 8، خط شکن بود همراه اسحاق اسماعیلی، سعید کمک آر پی جی زن بود. هم رزمش تعریف کرد که خمپاره ای به نزدیک ما اصابت کرد و ترکشش به پیشانی سعید خورد. وقتی به زمین افتاد با صدای بلند یاحسین گفت و در بغل دوستش به شهادت رسید. چند روز قبل از شهادت سعید احساس می کردم روی زمین راه نمی روم. احساس بی وزنی می کردم. آرامش خاصی داشتم. به خدا نزدیک شده بودم. با خودم می گفتم حتما سعید شهید شده و خدا می خواهد من آرامش داشته باشم. همان شب خواب دیدم سعید روبروی م%D

 






تاریخ : چهارشنبه 91/1/9 | 9:40 صبح | نویسنده : علی | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ارسلان قاسمی