سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.



همه‌شونو اعدام میکنم/براساس زندگی شهید حسن باقری


سروان که تازه خیالش از پرونده داشت راحت می‌شد، با این سؤال‌های سرگرد دوباره روحیه‌اش را باخت.
کاک فایق، نظرعلی و ایاز داشتند به هم نگاه می‌کردند. آنها از نگاه هم چیزهایی را می‌خواندند که برای سرگرد و سروان گنگ بود. سرگرد که متوجه نگاه‌های آنها شده بود، پرسید: «شما چتونه؟ چرا اون طوری به هم نگاه می‌کنید؟»
ایاز گفت: «قربان! من فکر نمی‌کنم غلامحسین افشردی پولی نداشته باشه.»
سرگرد کنجکاو شد.
ـ پس چی داره؟ تفنگ داره؟
ایاز پاسخ داد: «نه قربان! فقط دمِ دل بچه‌ها رو خیلی داره.»
سرگرد غیظ‌آلود پرسید: «آخه با چی مرتیکة نفهم؟ با باد هوا که نمی‌شه دمِ دل کسی رو داشت. اگر من به تویِ هیچی‌ندار فیش اضافی غذا ندم، باز هم خوش‌خدمتی می‌کنی؟»
ایاز از شرم سرش را پایین انداخت. نظرعلی با دلهره گفت: «قربان! یکی از بچه‌ها می‌خواست بره مرخصی، عروسی خواهرش بود. هیچی پول نداشت. آقای افشردی از بچه‌ها پول جمع کرد، هم خرج سفرشو داد، هم پول کادوشو.»
سرگرد کاشفانه چشمانش را ریز کرد و سرش را تکان داد. سروان احساس نگرانی بیشتری کرد.
کاک فایق گفت: «قربان! الان یادم افتاد. یکی از سربازها می‌ترسه شب‌ها نگهبانی بده. هروقت نوبت او می‌شه، افشردی به جاش می‌ره سر پست.»
سرگرد با شنیدن این خبر نگاه تندی به سروان کرد و پرسید: «اینارو تو هم می‌دونستی بزمچه؟»
سروان سرش را پایین انداخت.
ایاز که جرأت بیشتری پیدا کرده بود، گفت: «منم یادمه یکی از سربازها تو خواب داد می‌زد و همه رو از خواب بیدار می‌کرد. سربازها اونو از آسایشگاه بیرون انداختن. آقای افشردی هم تو اون سرما می‌رفت بیرون تا صبح پیش او بود. نمی‌دونم چکار کرد که حال اون سرباز خوب شد و به آسایشگاه برگشت.»
نظرعلی سری با حسرت تکان داد و بغض‌آلود گفت: «وقتی بابای من مُرد، بهترین دوستان من فقط یک تسلیت خشک و خالی گفتن، ولی...»
باز هم دل‌پیچه و تهوع آمد سراغ سرگرد. او که دیگر تحمل شنیدن این گزارش‌ها را نداشت، داد زد: «بس کنین دیگه...»
بعد پیش از این که به دستشویی برسد، بالا آورد.
سروان فرصت را مغتنم شمرد و مثل مار زخمی آمد به طرف نوچه‌ها.
ـ مفت‌خورهای عوضی. من شما گوساله‌ها رو آدم کردم، حالا دارید برای من سوسه می‌آیید. پدر سه‌تاتونو در میارم. یالا گم‌شید بیرون!
نوچه‌ها از اتاق زدند بیرون. سروان نیز جعبة دستمال کاغذی را برداشت و رفت دنبال سرگرد. حال سرگرد بدجوری به هم ریخته بود. سروان سراسیمه آمد سراغ تلفن و پزشک پادگان را خبر کرد.
اکیپ پزشکی پادگان خیلی زود خودشان را به اتاق سرگرد رسانده، او را در همان اتاق بستری کردند. با این حال همة فکر سرگرد پیش پرونده بود. او می‌دانست درمان دردش نه در این داروها و سرم‌ها، بلکه در تحویل پروندة غلامحسین افشردی به ساواک است. لذا با همان بی‌حالی رو کرد به سروان.
ـ سروان! با یک دسته گارد برو اون مارمولکو دستگیر کن. هر کی دخالت کرد، بندازش بازداشتگاه. اگر هرج و مرج شد، اجازة تیر داری. هرکس هم خواست فرار کنه، بگو نگهبان‌ها یک تیر خالی کنن تو مغزش. حکم نظامیِ فراری تو همه جای دنیا مرگه. این پرونده رو همین امروز با اون مارمولک، کَت بسته تحویل ساواک بده...
هنوز حرف سرگرد تمام نشده بود که یکی از درجه‌دارها هراسان آمد تو. ضربان قلب سرگرد شدت گرفت.
درجه‌دار نفس‌زنان گفت: «جناب سرگرد! 10 نفر از سربازها فرار کردن.»
تپش قلب سرگرد، بدنش را سست کرد. سروان که نگران حال او بود، گفت: غلط کردن. همه‌شونو می‌گیرم اعدام می‌کنم. اسماشونو یادداشت کردی؟»
درجه‌دار گفت: «همه‌شونو نه! ولی می‌دونم غلامحسین افشردی و اون سه‌تا هم جزوشون بودن.»
سروان که تا بناگوش سرخ شده بود، با ترس و دلهره پرسید: «کدوم سه‌تا؟»
درجه‌دار گفت: «ایاز و نظرعلی و کاک فایق!»
سروان دیگر جرأت نکرد به سرگرد نگاه کند.
سرگرد بی‌حرکت به نقطه‌ای مبهم خیره شد و اشک در گوشة چشمش ماسید.






تاریخ : دوشنبه 91/7/17 | 3:22 عصر | نویسنده : علی | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ارسلان قاسمی