فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

آیین عیدی دادن در نوروز باستان

عیدی دادن یکی از رسمهایی است که از گذشته در فرهنگ ما وجود داشته است. در گذشته بزرگترهای فامیل، حتی ریش سفیدان محل به کوچکترها هدیه‌ای هر چند کوچک عیدی می‌دادند.

کد خبر: 234643

تاریخ انتشار: 07 فروردین 1391 - 11:03

عیدی دادن یکی از رسومی است که از گذشته در فرهنگ ایرانیان بوده است، بزرگترها به کوچکترها عیدی می‌دادند و کوچکترها برای دستبوسی نزد بزرگترها می‌رفتند؛ مهم دریافت هدیه‌ای از بزرگترها بود اما امروز این رسم تغییر یافته و هدایای نقدی جایگزین رسوم قدیمی شده است.

به گزارش مهر، عیدی دادن یکی از رسمهای متداول در میان بسیاری از مردم جهان و از آیینهای دیرین فرهنگ ماست. ابوریحان بیرونی درباره رسم هدیه دادن نوروزی، به نقل از آذرباد (موبد بغداد) چنین آورده: «نیشکر در ایران، روز نوروز یافت شد، پیش از آن کسی آن را نمی شناخت. جمشید روزی نی را دید که از آن کمی به بیرون تراوش کرده، چون دید شیرین است، امر کرد این نی را بیرون آورند و از آن شکر ساختند. و مردم از راه تبریک به یکدیگر شکر هدیه کردند، و در مهرگان نیز تکرار کردند، و هدیه دادن رسم شد.»

در میان ایرانیان عیدی دادن فقط به افراد خانواده و فامیل خلاصه نمی‌شود. عیدی دادن به سرایدار، رفتگر محل، نامه‌رسان و ... (طبقه کم درآمد و زحمتکش جامعه) دارای تبرک، شگون و «دست لاف» است.

عیدی دادن یکی از رسمهایی است که از گذشته در فرهنگ ما وجود داشته است. در گذشته بزرگترهای فامیل، حتی ریش سفیدان محل به کوچکترها هدیه‌ای هر چند کوچک عیدی می‌دادند. در ایام نوروز کوچکترها برای دستبوسی به محضر بزرگترها می‌رفتند و مهم دریافت هدیه‌ایی تبرک یافته از سوی بزرگان بود. برای بعضی از افراد شگون عیدی و دشت کردن از دست عیدی دهنده اهمیت داشت که به نظر می‌رسد در سالهای اخیر این رسم تا حدودی کمرنگ شده است.

به هر هرحال نوروز به‌ عنوان‌ پدیده‌ای‌ فرهنگی‌ در سرزمین‌ ما ویژگیهایی‌ دارد که‌ آن‌ را از دیگر مناسبتها متمایز و ممتاز می کند، از جمله این پدیده ها رسم و آداب عیدی دادن و عیدی گرفتن است. به‌ گفته‌ کارشناسان‌ فرهنگی‌، عیدی‌ دادن‌ و عیدی ‌گرفتن‌ ریشه‌ در فرهنگ‌ ایران‌ باستان‌ دارد، آن‌ زمان‌ که‌ مردم‌ در بامداد عید نوروز به‌ نشانه‌ بخشیدن‌ روشنایی‌ به‌ زندگی‌ یکدیگر برهم‌ آب‌ می‌ پاشیدند و برای‌ حفظ‌ صلح‌ و دوستی‌ به‌ یکدیگر هدیه‌ می‌ دادند.

آیین عیدی نوروز در ایران قدیم

با نیم نگاهی به عادات و سنتهای نوروزی در آیین کهن سرزمین ایران در می یابیم که عیدی دادن و عیدی گرفتن ریشه دیرینه دارد و هیچگاه این سنت پسندیده از آیین نوروز باستانی حذف نشده است.

در گذشته ‌های‌ دور، ایرانیان‌ در نوروز به‌ یکدیگر شکر هدیه‌ می‌ دادند و برای‌ هم‌ آرزوی‌ شادکامی‌ همیشگی‌ می‌ کردند در حالی که این‌ رسم‌ در طول‌ زمان‌ رفته‌ رفته‌ تغییر شکل‌ داد و به شکل و رسوم امروزی مبدل شده است.

بر اساس کتب آئین و رسوم عید نوروز در لحظه تحویل سال نو اهل‌ خانواده‌ عزیزترین‌ نعمتهای‌ خدا همراه با هدایای نوروزی خود را داخل سفره هفت سین می گذاشتند و پس از تحویل سال نو عیدی بچه‌ها و بزرگترها از همین‌ سفره‌ هفت ‌سین‌ داده‌ می‌ شد.

بر اساس این آیین هر خانواده‌ بنا به‌ توان‌ مالی ‌اش‌ به‌ میهمانان‌ خود گندم‌ بو داده، سیب‌ و سمنو یا تخم‌ مرغ‌ رنگ‌ شده‌ می ‌داد و ارزش‌ این‌ هدایا در آن‌ حد بود که‌ صاحبخانه‌ با این‌ نیت‌ که‌ گندم ‌نماد روزی‌ و نشان‌ فراوانی‌ و برکت، تخم‌ مرغ‌ نشان‌ تداوم‌ نژاد آدمی، سیب‌ نشان‌ برکت‌ و نعمت‌ و فراوانی‌ و سمنو نماد فراوانی‌ خوراک‌ است، آنها را به‌ عزیزانش‌ هدیه‌ می ‌کردند.

صدیقه فایضی، پیرزنی‌ 70 ساله‌ ‌ که‌ دوران کودکی اش را به خوبی به یاد دارد می گوید: در دوران کودکی ام همه‌ ذوق‌ و شوقم‌ برای‌ رسیدن‌ نوروزبود. روز تحویل سال نو به خانه پدر بزرگ می رفتیم تا برایمان استخاره با قرآن بگیرد تا از سرنوشتمان در سال جدید آگاه شویم.

پیرزن می گفت: در خانه مادر بزرگ یک بادیه بزرگ مسی بود که داخل آن پر بود از پوست پیاز، گردو و تخم مرغ های رنگی که هر میهمانی برای دید و بازدید عید می آمد چند آیه قرآن می خواند و یک عدد تخم مرغ پس از بوسیدن دستان مادر بزرگ و پدر بزرگ هدیه می گرفت. تخم مرغ هایی که شاید تا ماهها آن را در کمد لباس هایمان داخل جعبه ای کوچک نگاه می داشتیم و اعتقاد داشتیم که اگر دستان آنها را نبوسیم برکت از زندگیمان می رود.

عیدی دادن در نوروز باستان

رسم سکه عیدی دادن در زمان هرمز دوم - شاه ساسانی در سال 304 میلادی آغاز شد و بر اساس کتب تاریخی ایران باستان داریوش دوم به مناسبت نوروز، در سال 416 پیش از میلاد سکه زرین ویژه‌ای ضرب کرد که یک طرف آن شکل سربازی را در حال تیراندازی با کمان نشان می‌دهد که این رسوم به دلیل افزایش مشکلات اقتصادی مردم آرام آرام جای خود را به هدایای سنتی و کشاورزی داد.

نکته مهم و قابل تامل این است که هم اکنون بیش از نیم قرن است که پول و وجوه نقدی جایگزین عیدیهای شب عید شده است. رسمی که به گفته کارشناسان هم خوب است و هم بد در و نوع خود به اقتصادی برای خانواده ها مبدل شده است.

عیدی آن روزها دیگر خریدار ندارد

گذشت زمان در شیوه عیدی دادن تاثیر گذاشته است. آنچه در سالهای گذشته به عنوان عیدی به هم می‌دادند، در حال حاضر مقبولیت چندانی ندارد. جوانان بیشتر تمایل دارند عیدی خود را به‌صورت نقدی دریافت کنند. مقدار و ارزش عیدی مورد سنجش عیدی گیرندگان واقع می‌شود. برخی از خانواده‌ها بنا به دلایل مختلفی چون مشکلات اقتصادی، کدورت‌های خانوادگی، تجدد گرایی و .... از فرهنگ و سنن دیرینه فاصله گرفته، از عیددیدنی و عیدی دادن شانه خالی می‌کنند.

مشکلات اقتصادی عامل ترویج فرهنگ پول به جای عیدی

عباس محمدی اصل جامعه شناس و عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی با بیان اینکه پول نشان دهنده کار متراکم انسانها است، اظهار داشت: پرداخت پول نقد به جای عیدی به افراد در چند ویژگی خلاصه می شود. اول اینکه اختیار مصرف را به گیرنده عیدی می دهد، ضمن اینکه اینکه شخص با پرداخت نقدی عیدی ارزش تولید، توان شغلی و توانمندی خود را برای گیرنده عیدی بیان می کند.

وی در ادامه افزود: نمی توان عنوان کرد که پرداخت پول به عنوان عیدی کار پسندیده ای نیست ولی تغییر این الگو می تواند تاثیرات فرهنگی و اجتماعی موثرتری نسبت به عیدی نقدی داشته باشد.

محمدی اصل یکی از دلایل استقبال جامعه به پرداخت و دریافت عیدیهای نقدی را توزیع ناعادلانه ثروت در جامعه بیان کرد و افزود: در کشور ثروتمندی مانند ایران اگر منابع مالی و ثروت ملی عادلانه میان مردم توزیع و جامعه از نظر اقتصادی و تامین معاش، پوشاک و مسکن تامین شود، پرداخت پول به جای عیدی برای هر شخصی نوعی توهین محسوب می شود.

محمدی معتقد است با وضع موجود در جامعه نمی توان توقع داشت محصولات فرهنگی، گردشگری، صنایع دستی و... جایگزین عیدی پول نقد شود.

وی لازمه تغییر این سنت را شناخت والدین از نیازهای فرزندان در خرید و اهدای هدایای نوروزی مناسب و تشویق جامعه در تغییر الگوی عیدی دادن و عیدی گرفتن بیان کرد و افزود: کشیدن یک نقاشی توسط نقاش، ساخت یک وسیله چوبی توسط نجار، خرید یک حلقه فیلم سینمایی و... متناسب با روحیات و نیازهای گیرنده عیدی می تواند تاثیر بسیار ماندگاری در هر دوطرف گیرنده و اهدا کننده داشته باشد.

هدایای غیر نقدی در ضمیر ناخودآگاه کودک ضبط شود

مرتضی احمدی منش دکترای روانشناسی موفقیت نیز معتقد است که ضمیرناخودآگاه کودک هر فرهنگ و عادتی را به صورت خودکار ضبط می کند و این فرهنگ را می توتن به به صورت دادن یک کتاب و یا یک اسکناس نهادینه کرد.

احمدی منش با بیان اینکه جایگزین کردن فرهنگ درست و اصولی به جای فرهنگ غلط هزینه به همراه دارد، اظهار داشت: آیا می توان از یک نوجوان 12 یا 13 ساله توقع داشت بعد از هفت سال عیدی نقدی گرفتن امسال کتاب عیدی بگیرد، مطمئنا این کار زحمت زیادی دارد ولی می توان به خانواه ها آموزش داد تا کودکان خود را با هدایایی ارزشمند تر از پول آشنا کنند. هدایایی که قطعا در فکر، اندیشه و خاطره کودک تا سالهای مدید تاثیر می گذارد.

احمدی منش معتقد است هدایای غیر نقدی شور و شعف و جذابیت خاصی برای گیرنده هدیه به همراه دارد چراکه تمام احساس و انرژی مثبت اهداکننده هدیه همراه با آن کالا به گیرنده منتقل می شود و این بدان معناست که شخص برای تهیه هدیه وقت گذاشته و برای گیرنده ارزش خاصی قائل بوده است.

البته راهکارهای احمدی منش در صورتی کارساز است که رسانه ها و به خصوص سازمانها و نهادهای دولتی و غیر دولتی نیز هدایای خود را از شکل نقدی تغییر دهند. به عنوان نمونه برخی از بانکها با تبلیغاتی اعم از کارت هدیه به مناسب روز پدر، روز مادر یا عید نوروز این فرهنگ را با ابزار قدرتمندی مانند رسانه ملی در جامعه ترویج می کنند حال آنکه دیگر دوران گل سرخ، کتاب، نقاشی، شعر، لباس، روسری و... به اتمام رسیده و امروز پول و کارت هدیه حرف اول را می زند.

 






تاریخ : پنج شنبه 91/1/10 | 5:21 عصر | نویسنده : علی | نظرات ()

ارتباط خاص یک مادر شهید با فرزندش

آقا از من سوال کرد: من را می شناسی؟ گفتم: نه، گفتند: من پیغمبرم. وقتی این را گفتند گریه من شدت گرفت، گفتم: آقا دلم تنگ است، من سعیدم را از دست دادم. ایشان گفتند: سعید تو که زنده است، پیش من…

به گزارش شهدای ایران؛ بارها و بارها از رابطه خاص مادران شهدا با فرزاندشان شنیده بودم اما آشنایی با مادر شهید سعید پایروند این یقین را برای من دوباره گوشزد کرد که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.

صبح راهی منزل مادر شهید پایروند شدم. در بدو ورود تابلویی توجهم را جلب کرد. در آن تابلو عکس هایی از سعید از ولادت تا شهادت همراه با قسمت هایی از وصیت نامه شهید دیده می شد که با سلیقه زیبای مادر سعید گلچین شده بود. مادر شهید پایروند در بیان خاطراتی از پسر شهیدش گفته است:

4 فرزند دارم و سعید اولین فرزند من بود. 15 ساله بود و سال دوم دبیرستان. از اینکه به جبهه برود راضی بودم چون خودم بسیجی بودم .سه ماه تابستان 64 را برای آموزش نظامی به دزفول رفت. 20 مهر برگشت و در کلاسهای درسش حاضر شد. بهمن ماه بود که از من و پدرش اجازه خواست تا برای عملیات والفجر 8 به اهواز برود و 12 بهمن ماه اعزام شد و 24 بهمن به شهادت رسید.

بچه که بود با خانواده برای مسافرت به آبادان رفتیم. تازه هفت ساله شده بود و آن موقع کیف سامسونت مد بود. سعید دوست داشت مهندس شود کیف را برایش خریدم هنوز آن را دارم. سعید خیلی خوب بود، بذله گو و شوخ طبع بود. مثل یک دختر در منزل به من کمک می کرد. ظرف می شست. خواهر ها و برادر کوچکش را مواظبت می کرد. همراهم بود، مثل برادر. اخلاقش زبانزد فامیل بود. همه یک جور دیگر دوستش داشتند . هشت ساله بود که سفری به لاهیجان داشتیم ، سعید با بچه ها سوار تاب شده بود که از روی تاب افتاد و پیشانیش به کنار تاب خورد و شکست، خیلی گریه کردم، از پیشانیش خون می آمد.

در والفجر 8، خط شکن بود همراه اسحاق اسماعیلی، سعید کمک آر پی جی زن بود. هم رزمش تعریف کرد که خمپاره ای به نزدیک ما اصابت کرد و ترکشش به پیشانی سعید خورد. وقتی به زمین افتاد با صدای بلند یاحسین گفت و در بغل دوستش به شهادت رسید. چند روز قبل از شهادت سعید احساس می کردم روی زمین راه نمی روم. احساس بی وزنی می کردم. آرامش خاصی داشتم. به خدا نزدیک شده بودم. با خودم می گفتم حتما سعید شهید شده و خدا می خواهد من آرامش داشته باشم. همان شب خواب دیدم سعید روبروی م%D

 






تاریخ : چهارشنبه 91/1/9 | 9:40 صبح | نویسنده : علی | نظرات ()

ساعت 90:7 ق.ظ روز دوشنبه 1 اسفند : 117

حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان می دیدند

و خود سپس به شهادت می رسیدند، حکایتی است که بارها آن

را دیده ایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری

که برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت می رسند و او می سوزد

تا آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او

نیز گشوده می شود و او به دیدار برادرهایش می شتابد.

حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان می دیدند و خود

سپس به شهادت می رسیدند، حکایتی است که بارها آن را

دیده ایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری که

برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت می رسند و او می سوزد تا

آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او نیز

گشوده می شود و او به دیدار برادرهایش می شتابد.

دو برادر رفتند

همه اعضای خانواده شهید صالح نژاد دارای ویژگی های منحصر

به فردی بودند که ریشه در پرورش درست آنها در دامان پدر

و مادری متدین و اهل حلال و حرام بود؛ پدری که سال ها

جزء کسبه هایی بود که محبوب خدایند و مادری که یک پای

ثابت مجالس روضه اباعبدالله)ع( و مجالس و جلسات قرائت قرآن

خانم ها بود.

این خانواده چهار فرزند ذکور داشت که با پیروزی انقلاب

اسلامی و در سال های جنگ تحمیلی سه تن از آنها به شهادت

رسیدند.

حلقه های جلسات قرآن پیش از انقلاب و پس از آن، مجالس و

محافل آدم سازی و تزریق انسان های مذهبی و متدین و با

ریشه به جامعه بود که رسالت انقلاب و جبهه و جنگ را به

دوش می کشیدند. مش حمید به دلیل اطلاعات فوق العاده و

مطالعات زیادی که داشت، همواره از مسئولین این جلسات

بود و توانست شمار بسیاری از بچه ها را پرورش دهد که

بسیاری به شهادت رسیدند و برخی هنوز هستند و بنا بر

گفته های خودشان هر چه دارند از جلسات قرائت قرآن و از

مش حمید است.

برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سال های نخستین

جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به

جبهه می رفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از

فرماندهان دفاع مقدس بودند.

محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا

و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، درگردان بلال

فرمانده دسته بود.

یادم نمی رود پیش از آخرین بار که به جبهه اعزام شود و

به فیض شهادت برسد، وقتی بلندگوی مسجد بعثت )چینی

سازان( داشت سرود رزمی پخش می کرد تا نیروها برای اعزام

به جبهه نام نویسی کنند، ما به همراه ایشان پشت بام مسجد

نشسته بودیم؛ محمدرضا به یکی از دوستان که کنارمان

نیت خود را برای جبهه رفتن خالص کن، « : نشسته بود، گفت

آخر اگر به جبهه نروی، ندای حسین زمان را لبیک نگفته

ای و معصیت کرده ای و اگر برای این به جبهه بروی که بعد

از امتیاز آن استفاده کنی و به دانشگاه بروی، باز هم

.» معصیت کرده ای

این نگاه یک جوان هفده، هجده ساله است که زیر سایه

بلند برادرش حمید گم شده است.

مهربان و صمیمی همچون نسیم بهاری

سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد از دوست داشتنی ترین

فرماندهان در لشکر 7 ولی عصر ) عج ( بود؛ آرام، متین و

با محبت.

او در همه جا محبوب بود؛ بین بچه های جبهه وجنگ، بین

بچه های جلسات قرآن،بین بچه های دزفول و اندیمشک، میان

همسایه ها، درون خانواده، بین فقرا و درماندگان… .

روزی دو بسیجی را به گردان حمزه مأمور می کنند. وقتی به

محوطه گردان می روند با عبدالحمید روبه رو می شوند. آنها نه

قیافه عبدالحمید را دیده اند و نه او را می شناسند. او

از آنها علت حضورشان را در محوطه گردان می پرسد. یکی از

آنها می گوید ما را به این گردان مأمور کرده اند، اما ما

دوست نداریم اینجا بیاییم. علت را می پرسد. می گویند:

شنیده ایم فرمانده اش خشک و اخموست. به آنها می گوید:

یعنی اگر خنده رو و سخت گیر نباشد، می آیید و آنها پاسخ

می دهند: بله می آییم. می گوید من به فرمانده گردان

می گویم که خواسته شما را برآورد.

آن دو بسیجی روزهای بعد وقتی او را در کسوت فرماندهی

گردان می بینند شرمنده رفتارشان می شوند و نزد او می روند

و عذرخواهی می کنند. او فقط لبخند می زند.

راوی: مهران توحید فر

فرزند را بوسید و رفت

روز آخری که برای خداحافظی به منزل آمده بود، پسر

کوچکش مهدی به طرف بابا رفت. وقتی بابا می خواست از

خانه بیرون شود، مهدی کوچولو به پای بابا می چسبد، حمید

برگشته و او را از زمین بلند کرده خنده کنان می گوید:

کوچولو! تو می خواهی شیطان من شوی تا نگذاری بروم!

بعد او را بوسیده و زمین گذاشت و رفت.

راوی: همسر شهید

این ماشین بیت المال است

روزی مادرم به همراه زن دایی )همسر شهید( از بازار قصد

برگشت به خانه را دارند که دایی حمید را می بینند. مادرم

می گوید: ما را تا منزل برسان، همسرت باردار است خسته

می شود.

دایی حمید در پاسخ می گوید: این ماشین بیت المال است. من

حق ندارم از آن استفاده شخصی کنم!

راوی: خواهر زاده شهید

این بچه ها امانت مردمند

شب ها که نیروهای گردان در چادرهای خود مشغول استراحت

بودند، نیمه شب ها بلند می شد و شخصا به چادرهای آنها

سرکشی کرده و مواظب بود تا احیانا پتوی یکی از آنها

کنار نرفته باشد و یا فانوس و یا چراغ والوری روشن

نمانده باشد و باعث خطر شود.

می گفت: این بچه ها امانت مردمند و ما مسئول حفظ جانشان

هستیم.

راوی: مصطفی آهوزاده

محمدرضا نباید زودتر از من شهید می شد

عملیات بدر به پایان رسیده و مش حمید برگشته بود، ولی

این بار تنها، از برادر کوچکترش محمد رضا خبری نبود. او

آن سوی عاشقی جا مانده و جاوید الاثر شده بود!

به همراه بچه های مسجد و با بغضی که هنوز رهایمان نکرده

است، به خانه صالح نژاد ها رفتیم تا شهادت دومین شهیدشان

را تسلیت گوییم و همدردی مان را اعلام کنیم.

  کسی جرأت حرف زدن نداشت. مش حمید با آن وقار و صبوری

نشسته بود و همین باعث می شد که همه گمان کنند اتفاقی

نیفتاده است. برادر شهیدم عبدالرحیم که هم دوست صمیمی

محمدرضا بود و هم مسئول تبلیغات گردان در برخی

عملیات ها، از طرف بچه ها به مش حمید و خانواده شهید

پرورش تسلیت گفت. مش حمید هم آرام و با نام و یاد خدا

حرف هایش را آغاز کرد.

محمدرضا نباید زودتر از من « : او با تأسف و تأثر می گفت

شهید می شد. او هم از من کوچکتر بود و هم سابقه حضورش در

جبهه از من کمتر بود، ولی زودتر از من شهید شد؛ محمد رضا

.» از من جلوتر افتاد و این حق من بود که نخست شهید شوم

راوی: عبدالکریم خاضعی نیا

دعا کن شهید بشوم

سه روز پیش از شهادت سردار در کنارش نشسته بودم، گفت :

سید! دعا کن من شهید بشوم.

گفتم: حیف است شما شهید بشوی، فعلا این جبهه و جنگ به شما

نیاز دارد.

این بار با کمی تحکم گفت : سید می گویم برایم دعا کن

شهید بشوم.

تا سه بار این حرف را تکرار کرد.

گفتم: نمی گویی چرا اینقدر اصرار داری تا شهید شوی؟

گفت : سید هر کس امروز به شهادت برسد، راحت می شود و هر

کس زنده بماند، کارش سخت خواهد بود. در حادثه عاشورا

امام حسین )ع( در یک بعد از ظهر به شهادت رسید اما

حضرت زینب )س( پس از شهادت برادر چه مسئولیت سنگینی بر

دوشش ماند.

راوی : سید عزیز پژوهیده

راز و نیاز عاشقانه

یک شب در سنگر فرماندهی گردان که مش حمید هم، آن جا بود

خواب بودم. نزدیکی های صبح، قبل از اذان، از خواب بیدار

شدم. یکی از دوستان اندیمشکی را دیدم که لای در چادر را

بالا زده است و بدون سرو صدا به بیرون چادر نگاه می کند.

آهسته خود را به نزدیک او رساندم و از او پرسیدم به چی

داری نگاه می کنی؟

فلانی آرام باش تا رازی را با تو بگویم. من « : او گفت

سواد درست و حسابی ندارم و نماز شب هم نمی توانم بخوانم،

ولی هر شب وقتی مش حمید برای خواندن نماز شب از خواب

بیدار می شود و از چادر بیرون می رود، من به کارهای او

نگاه می کنم. او از چادر که بیرون رفت ابتدا وضو می گیرد

و مدت زمانی طولانی قدم می زند و در پایان هر رفت و

برگشت به آسمان نگاه می کند و بعد به داخل چادر می آید و

آهسته نماز شب می خواند و من هر شب به نماز شب مش حمید گوش

.» می دهم و یقین دارم این کار من بسیار ثواب دارد

از آن شب، من نیز شاهد این عشقبازی های مش حمید بودم.

به نقل از: شهید عبدالرحیم بختیاری

چلو پتو در مراسم عروسی

برای عروسی ساده اش همه آمده بودند؛ عروسی در زمان جنگ

و بمباران و موشک باران دزفول بود. تقریباً همه چهره های

نورانی رزمنده آمده بودند؛ آن هایی که پای خود را روی

مین جا گذاشته بودند، آن هایی که یک دست و یک چشم

و…خلاصه همه بودند. حتی ژنرال های آن روز جنگ که همه کاره

عملیات ها بودند و مثل مش حمید، هیچ دوره خاصی نگذرانده

بودند و یا لباس بسیجی داشتند یا سپاهی، حاضر بودند.

غلغله ای بود از انسان های پاک و خدایی که بعد ها یکی

یکی آسمانی شدند، غذای ساده ای بود و نسیم جاری صلوات و

در پایان هم مش حمید پیش از ورود به حجله با چلو پتو به

رسم بچه های جنگ پذیرایی شد.

راوی : عبدالکریم خاضعی نیا

دیدار با برادران

سرانجام در بیستمین روز از بهمن 4631 در عملیات والفجر 8

دلتنگی های این سردار را به سرانجام رسانید. او که در

کسوت فرماندهی گردان حمزه لشکر ولیعصر، پیشاپیش بچه های

بسیجی اندیمشک برای فتح شهر فاو به پیش می تاخت به

آرزویش دست یافت. آخرین لبخند او، حکایت از رضایت

شهادتش داشت. حمید صالح نژاد آسمانی شد. دست در دست

برادرها و دوستان شهیدش گذاشت. بچه های دزفول و اندیمشک

داغدار شدند و او همچنان لبخند می زد.

بخش هایی از وصیتنامه شهید:

شهادت مى دهم به یکتایى پروردگار تبارک و تعالى و اینکه

محمد رسول او و على)ع( جانشین به حق رسول اکرم)ص(

مى باشد. طبق معمول باز مى خواهم به جبهه بروم و گفتم

براى چندمین بار وصیت نامه بنویسم شاید این بار فرجى

باشد.

داشتم فکر مى کردم که انسان فقط یک بار است که خوب به

جبهه مى رود و آن وقتى است که به شهادت مى رسد. هر چند

سال ها که در جبهه باشد و اجر شهید را هم بگیرد ولى آن

یک بار است که انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مى گذارد

و فکر مى کنم که همه آن جبهه رفتن ها براى پاکسازى کاملى

است که براى یک لحظه آخر به وجود مى آید و من مطلب را با

ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به

اثبات رسانده ام.

من چه باید وصیت کنم تا حق تمام مردم را ادا کرده باشم؛

الا وصیت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با

غلتیدن در برنامه هاى مکتب به اطمینان رساندن، بعضى شما

انسانهاى قالبى به کجا مى روید.

شمایى که بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محکم گره

کرده اید و با آرزوهاى پى درپى عمرى دراز را براى خود

محاسبه کرده اید و خود را در قالب هاى محکم کرده اید که هیچ

دردى از این رنج هاى انسان هاى محروم را درک نمى کنید و با

مربوط دادن حفظ این جبهه ها به دیگران خود را از آن

ساقط کرده اید و گوش خود را گرفته اید تا نداى پى درپى

امام را و گریه هاى دردآلود مادران شهید را و کودکان

یتیم را نشنوید و چشم هایتان را بسته اید تا مصیبتهاى

مردم را به چشم نبینید تا خود در کنار همسرانتان آرام

بیاسایید. دگر باز ایستید که به قول على)ع( هیچ چیز

این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمى کند الا در زیر

دندان مصیبت ها. بعضى ها، کمى سستى تن و روح را بشکنید و

هجوم روحى داشته باشید که خداوند همه ما را در راه عشق

آزمایش مى کند.

خداوندا خود شاهدى که حق هیچ کس از دوستان و خانواده ام

را ادا نکرده ام. اى کاش مى توانستم حق ولى فقیه و رهبرم

را ادا کنم و اى کاش مى توانستم مفهوم گریه هاى نیمه شب

امام را درک کنم. اى کاش دردى از دردهاى این مردم

معصوم را درمان مى کردم. و اى کاش مى توانستم حق محبتهاى

دوستان را ادا مى کردم.

خدایا هر کدام از این برادران که در جبهه به شهادت

مى رسیدند، مى دانى که خدایا زخمى بر قلبم به جا مى گذاشتند

تا جایى که خدایا تقاضاى مرگ مى کردم و تنها وصایا و

هدف آنها بود که مرا آرامش مى بخشید.

خداوندا ملت ما را آنچنان ایمانى عطا کن تا در جریانات

پیچیده اجتماعى فرو نریزند و آنچنان ایمانى به مجاهدان

همراه با فرهنگ عطا کن تا انعطاف هاى سخت جبهه ها آنها را

نلرزاند و رهبر ما را با جوان هاى ما پیوندى آهنین عطا

فرما.

 

 

محمدرضا نباید زودتر از من شهید می شد






تاریخ : چهارشنبه 91/1/9 | 9:38 صبح | نویسنده : علی | نظرات ()

ساعت 90:7 ق.ظ روز دوشنبه 1 اسفند : 117

حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان می دیدند

و خود سپس به شهادت می رسیدند، حکایتی است که بارها آن

را دیده ایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری

که برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت می رسند و او می سوزد

تا آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او

نیز گشوده می شود و او به دیدار برادرهایش می شتابد.

حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان می دیدند و خود

سپس به شهادت می رسیدند، حکایتی است که بارها آن را

دیده ایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری که

برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت می رسند و او می سوزد تا

آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او نیز

گشوده می شود و او به دیدار برادرهایش می شتابد.

دو برادر رفتند

همه اعضای خانواده شهید صالح نژاد دارای ویژگی های منحصر

به فردی بودند که ریشه در پرورش درست آنها در دامان پدر

و مادری متدین و اهل حلال و حرام بود؛ پدری که سال ها

جزء کسبه هایی بود که محبوب خدایند و مادری که یک پای

ثابت مجالس روضه اباعبدالله)ع( و مجالس و جلسات قرائت قرآن

خانم ها بود.

این خانواده چهار فرزند ذکور داشت که با پیروزی انقلاب

اسلامی و در سال های جنگ تحمیلی سه تن از آنها به شهادت

رسیدند.

حلقه های جلسات قرآن پیش از انقلاب و پس از آن، مجالس و

محافل آدم سازی و تزریق انسان های مذهبی و متدین و با

ریشه به جامعه بود که رسالت انقلاب و جبهه و جنگ را به

دوش می کشیدند. مش حمید به دلیل اطلاعات فوق العاده و

مطالعات زیادی که داشت، همواره از مسئولین این جلسات

بود و توانست شمار بسیاری از بچه ها را پرورش دهد که

بسیاری به شهادت رسیدند و برخی هنوز هستند و بنا بر

گفته های خودشان هر چه دارند از جلسات قرائت قرآن و از

مش حمید است.

برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سال های نخستین

جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به

جبهه می رفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از

فرماندهان دفاع مقدس بودند.

محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا

و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، درگردان بلال

فرمانده دسته بود.

یادم نمی رود پیش از آخرین بار که به جبهه اعزام شود و

به فیض شهادت برسد، وقتی بلندگوی مسجد بعثت )چینی

سازان( داشت سرود رزمی پخش می کرد تا نیروها برای اعزام

به جبهه نام نویسی کنند، ما به همراه ایشان پشت بام مسجد

نشسته بودیم؛ محمدرضا به یکی از دوستان که کنارمان

نیت خود را برای جبهه رفتن خالص کن، « : نشسته بود، گفت

آخر اگر به جبهه نروی، ندای حسین زمان را لبیک نگفته

ای و معصیت کرده ای و اگر برای این به جبهه بروی که بعد

از امتیاز آن استفاده کنی و به دانشگاه بروی، باز هم

.» معصیت کرده ای

این نگاه یک جوان هفده، هجده ساله است که زیر سایه

بلند برادرش حمید گم شده است.

مهربان و صمیمی همچون نسیم بهاری

سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد از دوست داشتنی ترین

فرماندهان در لشکر 7 ولی عصر ) عج ( بود؛ آرام، متین و

با محبت.

او در همه جا محبوب بود؛ بین بچه های جبهه وجنگ، بین

بچه های جلسات قرآن،بین بچه های دزفول و اندیمشک، میان

همسایه ها، درون خانواده، بین فقرا و درماندگان… .

روزی دو بسیجی را به گردان حمزه مأمور می کنند. وقتی به

محوطه گردان می روند با عبدالحمید روبه رو می شوند. آنها نه

قیافه عبدالحمید را دیده اند و نه او را می شناسند. او

از آنها علت حضورشان را در محوطه گردان می پرسد. یکی از

آنها می گوید ما را به این گردان مأمور کرده اند، اما ما

دوست نداریم اینجا بیاییم. علت را می پرسد. می گویند:

شنیده ایم فرمانده اش خشک و اخموست. به آنها می گوید:

یعنی اگر خنده رو و سخت گیر نباشد، می آیید و آنها پاسخ

می دهند: بله می آییم. می گوید من به فرمانده گردان

می گویم که خواسته شما را برآورد.

آن دو بسیجی روزهای بعد وقتی او را در کسوت فرماندهی

گردان می بینند شرمنده رفتارشان می شوند و نزد او می روند

و عذرخواهی می کنند. او فقط لبخند می زند.

راوی: مهران توحید فر

فرزند را بوسید و رفت

روز آخری که برای خداحافظی به منزل آمده بود، پسر

کوچکش مهدی به طرف بابا رفت. وقتی بابا می خواست از

خانه بیرون شود، مهدی کوچولو به پای بابا می چسبد، حمید

برگشته و او را از زمین بلند کرده خنده کنان می گوید:

کوچولو! تو می خواهی شیطان من شوی تا نگذاری بروم!

بعد او را بوسیده و زمین گذاشت و رفت.

راوی: همسر شهید

این ماشین بیت المال است

روزی مادرم به همراه زن دایی )همسر شهید( از بازار قصد

برگشت به خانه را دارند که دایی حمید را می بینند. مادرم

می گوید: ما را تا منزل برسان، همسرت باردار است خسته

می شود.

دایی حمید در پاسخ می گوید: این ماشین بیت المال است. من

حق ندارم از آن استفاده شخصی کنم!

راوی: خواهر زاده شهید

این بچه ها امانت مردمند

شب ها که نیروهای گردان در چادرهای خود مشغول استراحت

بودند، نیمه شب ها بلند می شد و شخصا به چادرهای آنها

سرکشی کرده و مواظب بود تا احیانا پتوی یکی از آنها

کنار نرفته باشد و یا فانوس و یا چراغ والوری روشن

نمانده باشد و باعث خطر شود.

می گفت: این بچه ها امانت مردمند و ما مسئول حفظ جانشان

هستیم.

راوی: مصطفی آهوزاده

محمدرضا نباید زودتر از من شهید می شد

عملیات بدر به پایان رسیده و مش حمید برگشته بود، ولی

این بار تنها، از برادر کوچکترش محمد رضا خبری نبود. او

آن سوی عاشقی جا مانده و جاوید الاثر شده بود!

به همراه بچه های مسجد و با بغضی که هنوز رهایمان نکرده

است، به خانه صالح نژاد ها رفتیم تا شهادت دومین شهیدشان

را تسلیت گوییم و همدردی مان را اعلام کنیم.

  کسی جرأت حرف زدن نداشت. مش حمید با آن وقار و صبوری

نشسته بود و همین باعث می شد که همه گمان کنند اتفاقی

نیفتاده است. برادر شهیدم عبدالرحیم که هم دوست صمیمی

محمدرضا بود و هم مسئول تبلیغات گردان در برخی

عملیات ها، از طرف بچه ها به مش حمید و خانواده شهید

پرورش تسلیت گفت. مش حمید هم آرام و با نام و یاد خدا

حرف هایش را آغاز کرد.

محمدرضا نباید زودتر از من « : او با تأسف و تأثر می گفت

شهید می شد. او هم از من کوچکتر بود و هم سابقه حضورش در

جبهه از من کمتر بود، ولی زودتر از من شهید شد؛ محمد رضا

.» از من جلوتر افتاد و این حق من بود که نخست شهید شوم

راوی: عبدالکریم خاضعی نیا

دعا کن شهید بشوم

سه روز پیش از شهادت سردار در کنارش نشسته بودم، گفت :

سید! دعا کن من شهید بشوم.

گفتم: حیف است شما شهید بشوی، فعلا این جبهه و جنگ به شما

نیاز دارد.

این بار با کمی تحکم گفت : سید می گویم برایم دعا کن

شهید بشوم.

تا سه بار این حرف را تکرار کرد.

گفتم: نمی گویی چرا اینقدر اصرار داری تا شهید شوی؟

گفت : سید هر کس امروز به شهادت برسد، راحت می شود و هر

کس زنده بماند، کارش سخت خواهد بود. در حادثه عاشورا

امام حسین )ع( در یک بعد از ظهر به شهادت رسید اما

حضرت زینب )س( پس از شهادت برادر چه مسئولیت سنگینی بر

دوشش ماند.

راوی : سید عزیز پژوهیده

راز و نیاز عاشقانه

یک شب در سنگر فرماندهی گردان که مش حمید هم، آن جا بود

خواب بودم. نزدیکی های صبح، قبل از اذان، از خواب بیدار

شدم. یکی از دوستان اندیمشکی را دیدم که لای در چادر را

بالا زده است و بدون سرو صدا به بیرون چادر نگاه می کند.

آهسته خود را به نزدیک او رساندم و از او پرسیدم به چی

داری نگاه می کنی؟

فلانی آرام باش تا رازی را با تو بگویم. من « : او گفت

سواد درست و حسابی ندارم و نماز شب هم نمی توانم بخوانم،

ولی هر شب وقتی مش حمید برای خواندن نماز شب از خواب

بیدار می شود و از چادر بیرون می رود، من به کارهای او

نگاه می کنم. او از چادر که بیرون رفت ابتدا وضو می گیرد

و مدت زمانی طولانی قدم می زند و در پایان هر رفت و

برگشت به آسمان نگاه می کند و بعد به داخل چادر می آید و

آهسته نماز شب می خواند و من هر شب به نماز شب مش حمید گوش

.» می دهم و یقین دارم این کار من بسیار ثواب دارد

از آن شب، من نیز شاهد این عشقبازی های مش حمید بودم.

به نقل از: شهید عبدالرحیم بختیاری

چلو پتو در مراسم عروسی

برای عروسی ساده اش همه آمده بودند؛ عروسی در زمان جنگ

و بمباران و موشک باران دزفول بود. تقریباً همه چهره های

نورانی رزمنده آمده بودند؛ آن هایی که پای خود را روی

مین جا گذاشته بودند، آن هایی که یک دست و یک چشم

و…خلاصه همه بودند. حتی ژنرال های آن روز جنگ که همه کاره

عملیات ها بودند و مثل مش حمید، هیچ دوره خاصی نگذرانده

بودند و یا لباس بسیجی داشتند یا سپاهی، حاضر بودند.

غلغله ای بود از انسان های پاک و خدایی که بعد ها یکی

یکی آسمانی شدند، غذای ساده ای بود و نسیم جاری صلوات و

در پایان هم مش حمید پیش از ورود به حجله با چلو پتو به

رسم بچه های جنگ پذیرایی شد.

راوی : عبدالکریم خاضعی نیا

دیدار با برادران

سرانجام در بیستمین روز از بهمن 4631 در عملیات والفجر 8

دلتنگی های این سردار را به سرانجام رسانید. او که در

کسوت فرماندهی گردان حمزه لشکر ولیعصر، پیشاپیش بچه های

بسیجی اندیمشک برای فتح شهر فاو به پیش می تاخت به

آرزویش دست یافت. آخرین لبخند او، حکایت از رضایت

شهادتش داشت. حمید صالح نژاد آسمانی شد. دست در دست

برادرها و دوستان شهیدش گذاشت. بچه های دزفول و اندیمشک

داغدار شدند و او همچنان لبخند می زد.

بخش هایی از وصیتنامه شهید:

شهادت مى دهم به یکتایى پروردگار تبارک و تعالى و اینکه

محمد رسول او و على)ع( جانشین به حق رسول اکرم)ص(

مى باشد. طبق معمول باز مى خواهم به جبهه بروم و گفتم

براى چندمین بار وصیت نامه بنویسم شاید این بار فرجى

باشد.

داشتم فکر مى کردم که انسان فقط یک بار است که خوب به

جبهه مى رود و آن وقتى است که به شهادت مى رسد. هر چند

سال ها که در جبهه باشد و اجر شهید را هم بگیرد ولى آن

یک بار است که انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مى گذارد

و فکر مى کنم که همه آن جبهه رفتن ها براى پاکسازى کاملى

است که براى یک لحظه آخر به وجود مى آید و من مطلب را با

ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به

اثبات رسانده ام.

من چه باید وصیت کنم تا حق تمام مردم را ادا کرده باشم؛

الا وصیت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با

غلتیدن در برنامه هاى مکتب به اطمینان رساندن، بعضى شما

انسانهاى قالبى به کجا مى روید.

شمایى که بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محکم گره

کرده اید و با آرزوهاى پى درپى عمرى دراز را براى خود

محاسبه کرده اید و خود را در قالب هاى محکم کرده اید که هیچ

دردى از این رنج هاى انسان هاى محروم را درک نمى کنید و با

مربوط دادن حفظ این جبهه ها به دیگران خود را از آن

ساقط کرده اید و گوش خود را گرفته اید تا نداى پى درپى

امام را و گریه هاى دردآلود مادران شهید را و کودکان

یتیم را نشنوید و چشم هایتان را بسته اید تا مصیبتهاى

مردم را به چشم نبینید تا خود در کنار همسرانتان آرام

بیاسایید. دگر باز ایستید که به قول على)ع( هیچ چیز

این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمى کند الا در زیر

دندان مصیبت ها. بعضى ها، کمى سستى تن و روح را بشکنید و

هجوم روحى داشته باشید که خداوند همه ما را در راه عشق

آزمایش مى کند.

خداوندا خود شاهدى که حق هیچ کس از دوستان و خانواده ام

را ادا نکرده ام. اى کاش مى توانستم حق ولى فقیه و رهبرم

را ادا کنم و اى کاش مى توانستم مفهوم گریه هاى نیمه شب

امام را درک کنم. اى کاش دردى از دردهاى این مردم

معصوم را درمان مى کردم. و اى کاش مى توانستم حق محبتهاى

دوستان را ادا مى کردم.

خدایا هر کدام از این برادران که در جبهه به شهادت

مى رسیدند، مى دانى که خدایا زخمى بر قلبم به جا مى گذاشتند

تا جایى که خدایا تقاضاى مرگ مى کردم و تنها وصایا و

هدف آنها بود که مرا آرامش مى بخشید.

خداوندا ملت ما را آنچنان ایمانى عطا کن تا در جریانات

پیچیده اجتماعى فرو نریزند و آنچنان ایمانى به مجاهدان

همراه با فرهنگ عطا کن تا انعطاف هاى سخت جبهه ها آنها را

نلرزاند و رهبر ما را با جوان هاى ما پیوندى آهنین عطا

فرما.

 

 

محمدرضا نباید زودتر از من شهید می شد






تاریخ : چهارشنبه 91/1/9 | 9:38 صبح | نویسنده : علی | نظرات ()
<      1   2   3      
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ارسلان قاسمی